8روز از زمستان می رود و برفی نباریده است خواستیم با این شعر یاد
روزهای زمستانی و قشنگی را که داشتیم زنده کنیم تا هم روحمان جلا بگیرد و
هم شاید خداوند رحمی کند و برایمان برفی نازل کند.خدایا منتظریم
هرگز کسی نداد بدین سان نشان بـرف گویی که لقمه ایست زمین در دهان برف
مانـند پـنبه دانه که در پنبه تعبـیه است اجـرام کـوه هـاسـت نهان در میـان بـرف
چـاه مقـنـع است همه چـاه خـانـه هــا انـبـاشـته به جـوهـر سیماب سـان بـرف
بـی نـیـزه هـای آتـش و بـی تـیغ آفتـاب نــتـوان به تـیـر ماه کشـیدن کمـان بـرف
ازبس که سربه خانه ی هرکس فرو کند سرد و گران و بی مزه شد میهمان بـرف
گـرچـه سپـید کرد همه خـان و مـان مـا یـا رب سیـاه بـاد همـه خـان و مـان بـرف
نـاگــه فـتــاد لــرزه بــر اطـراف روزگــار از چــه ؟ زبـیـم تــاخـتـن نــاگـهـان بـرف
گـشـتـنـد نــا امـیـد هــم جـانـور ز جــان بـا جان کوهـسار چـو پـیوست جان بـرف
بــا مـا سـپـیـد کـاری از حـد هـمـی بـرد ابـر سـیـاه کـار کـه شـد در ضمـان بـرف
زین سان که سر به سینه گردون نهاد باز خـورشـیـد پای در نـنـهد ز آستـان بـرف
وقتی چنین نشاط کسی را مسلم است کـاسـبـاب عـیش دارد انـدر زمـان بـرف
هم نان و گوشت دارد وهم هیزم وشراب هم مطربی که بـرزندش داستـان بـرف
مـعـشوقـه ای مـرکـب از اضـداد مختلف بـاطن بسـان اتـش و ظاهر بسان بـرف
گـلـگـونـه ای بــود بـه سـپـیـد اب بـرزده هر جرعه ای که ریزد برجرعه دان بـرف
تــا رنـگ روی بـاز نـمـایـد بـر ایـن قـیـاس بعـضـی ازآن بـاده و بعـضـی ازآن بـرف
مـی مـیـخـورد به کـام و زنـخ مـیزند بجـد در گـوش خـود رهـا نـکند سو زیان بـرف
آن را کــه پـوشـش و مــی و خـرگــاه و آتــش اســت وقـت صبـوح مـژده دهـد بر نشان بـرف
نـه همـچـو من که هر نفس از باد زمهریر پـیـغـام هـای سـرد دهـد بـر زبان بـرف
دسـت تـهـی بـزیـر زنـخـدان کـنـد سـتون و نـدر هوا همی شمرد پود و تـان بـرف
خـانـه تـهـی ز چـیـز و مـلا از خـورنـدگـان آبـی بـریـق مـی خــورد از نـاودان بـرف
دلـتـگ و بــیــنـوا چـو بــطـان بر کـنـار آب خـلقی نشسته ایم کران تـا کـران بـرف
گــر قــوتــم بــدی ز پـی قــرص آفــتــاب بــر بـام چـرخ رفـتـمـی از نـردبـان بـرف
قصیده ای از کمال الدین اصفهانی در وصف برف