در این حین یکی از دیوانه ها که از پنجره
تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود او را صدا زد و گفت از سه چرخ دیگر ماشین
از هر کدام یک مهره باز کن و این لاستیک را با سه مهره ببند و برو تا برسی
به تعمیرگاه. آن مرد اول توجهی نکرد ولی بعد که با خود فکر کرد دید درست
می گوید و بهترین کار همین است پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس
را بست. وقتی که خواست حرکت کند از آن دیوانه تشکر کرد و گفت خیلی فکر
هوشمندانه ای داشتی؛ پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و
گفت من اینجام چون دیوانه ام ولی احمق که نیستم. شاید نتیجه این است که
برای انجام هر کار باید بیاندیشیم و راه حل بهتری پیدا کنیم.